داشتم فكر مي كردم چيزي بنويسم كه مثلن اولش با “ خانه كودكي هايم ‍‎‎ْ شروع شود...

كدام خانه؟ يكهو يادم آمد هيچ وقت هيچ خانه ي در كار نبود، از همان اول...

تا معني خانه را فهميدم خودم را ديدم با لباس فرم مدرسته و يك كوله پشتي سبز كه هميشه براي اطمينان

يك دست لباس تويش قايم مي كردم... براي وقتهايي كه برسم خانه و مثلن مادرم در حال رفتن باشد.

نكند جا بمانم، نكند تنهايم بگذارد...

تنهايي... چه مي كند با آدم ، چه كرد اين ترس ها با من.

آدمي را هر كاري اش بكني، هر چقدر هم سرد و يخ و بي روح باشد روزگارش، بيشتر مي ترسيد.

بيشتر در تشويش از دست دادن است، از دست دادن حتي چيزهايي كه ندارد.

خانه...خانه كودكي.

حياط داشته باشد،

  گلدانهاي شمعداني...

و تمام نداشته هاي ديگرم.