5157
داشتم فكر مي كردم چيزي بنويسم كه مثلن اولش با “ خانه كودكي هايم ْ شروع شود...
كدام خانه؟ يكهو يادم آمد هيچ وقت هيچ خانه ي در كار نبود، از همان اول...
تا معني خانه را فهميدم خودم را ديدم با لباس فرم مدرسته و يك كوله پشتي سبز كه هميشه براي اطمينان
يك دست لباس تويش قايم مي كردم... براي وقتهايي كه برسم خانه و مثلن مادرم در حال رفتن باشد.
نكند جا بمانم، نكند تنهايم بگذارد...
تنهايي... چه مي كند با آدم ، چه كرد اين ترس ها با من.
آدمي را هر كاري اش بكني، هر چقدر هم سرد و يخ و بي روح باشد روزگارش، بيشتر مي ترسيد.
بيشتر در تشويش از دست دادن است، از دست دادن حتي چيزهايي كه ندارد.
خانه...خانه كودكي.
حياط داشته باشد،
گلدانهاي شمعداني...
و تمام نداشته هاي ديگرم.
+ نوشته شده در ساعت توسط پرومته
|